برای خنده هایی که در ذهن پایان ندارند

انگار روز اول ما را ساختند که دل ببندیم. دل بستن به هر کس که دوست می‏داریم، ندیده و کم امید نسبت به دیدار.

باران که می‏زند نمی‏دانم چه چیزی انگشت را وادار می‏کند که کلیدهای کیبورد را فشار دهد و از خنده بنوسید و از سیدی که دوستش می‏داری…

وقتی هم که می‏نویسی اتفاقات مصر به تو اجازه نمی‏دهد از صفحه عوض کردن دست برداری و بیخیال بنشینی و مطلبت را بنویسی ولی انگار همه و همه چیز دست به دست هم داده‏اند که فقط برای او بنویسی. همین.

وقتی موج احساس سنگین شود حتی همین اجازه را هم پیدا نمی‏کنی که فقط و فقط بنویسی سری هم باید به سایت بچه ها زد تا دید امروز چه دارند! عددی دیوانه کننده مغز را مخدوش می‏کند » 11841 روز از ربودن امام صدر در لیبی می گذرد!» چه زیبا آن را روزشمار غفلت نام گذاشته اند.

آخر چه آدم های فراموش کاری هستیم ما نزدیک به 12 هزار روز! یعنی 12 هزار تا 24 ساعت! او چه کار می‏کند؟؟ نکند خنده‏هایش دیوار و میله‏های زندان را عاشق ساخته و نگذاشته اند معشوقشان آزاد شود؟ نکند منتظر ما بوده اند تا حرکتی کنیم و اعتراضی؟؟ خیر فقط خواسته اند ما به غفلتمان ادامه دهیم به همراه دولتمردانمان و باز هم همین!

به خواندن ادامه دهید